دشت باز پارت ۲۳
ات وقتی صبح بلند شد تو بغل یونگی بود اصلا درد شکم نداشت برگشت سمت یونگی و خودشو تو بدن یونگی جا کرد و یونگی چشماش رو باز کرد و دوباره بست و لبخند زد
یونگی : فرشته بیدار شده
ات لبخندی زد
یونگی وقتی ساعت رو دید دید ساعت ۵ صبحه ولی هوا روشنه
یونگی : زود بلند شدیم
یونگی تا اومد تکون بخوره آهی از درد کشید و کمرش رو گرفت
ات : چیشد
ات فهمید کمر یونگی گرفته
به یونگی گفت : برگرد دراز بکش
یونگی برگشت و دراز کشید
ات رو کمر یونگی نشست و دستش رو روی غضروف یونگی گذاشت و قلنج یونگی رو شکست یونگی تو همون حالت برگشت و توی چشمای ات نگاه کرد
یونگی : خیلی خوشگلی
ات : :)
یونگی دستی تو موهای ات کشید
هردو بعد چند دقیقه از جاشون بلند شدن و لباساشون رو عوض کردن و راه افتادن سمت خونه درختی مارلنا
مارلنا دیدشون
یونگی : بیا پایین بریم دشت
مارلنا : دیشب خوش گذشت ( شیطون و منحرفان عه)
یونگی ات به هم نگاه کردن
یونگی : چی ؟!
مارلنا : صدای ناله هاتون یکم به گوش میرسید چیکار میکردین
یونگی دستپاچه شد
یونگی : کمرم درد میکرد
مارلنا : اهان ( پوزخند )
مارلنا از خونه درختی پایین اومد و هر سه تا سوار اسب شدن ( گفته باشم ات وسایل پیک نیک آورده )
و راهی دشتی شدن که نزدیکی اش یه برکه بود از اسب پایین اومدن و اسب هارو به درخت بستن
زیر انداز پهن کردن و نشستن
مارلنا : میرم گل بیارم
ات : باشه
بعد از اینکه مارلنا رفت یونگی ات رو تو بغل خودش کشید
یونگی : موهاتو ببافم؟
ات : باشه
یونگی شروع کرد موهای ات رو بافتن هر از گاهی موهای ات رو بو میکرد
تا اینکه مارلنا رسید
مارلنا داخل موهای بافت ات گل گذاشت
مارلنا : واقعا فرشته شدی
ات لبخند زد
یونگی : فرشته بیدار شده
ات لبخندی زد
یونگی وقتی ساعت رو دید دید ساعت ۵ صبحه ولی هوا روشنه
یونگی : زود بلند شدیم
یونگی تا اومد تکون بخوره آهی از درد کشید و کمرش رو گرفت
ات : چیشد
ات فهمید کمر یونگی گرفته
به یونگی گفت : برگرد دراز بکش
یونگی برگشت و دراز کشید
ات رو کمر یونگی نشست و دستش رو روی غضروف یونگی گذاشت و قلنج یونگی رو شکست یونگی تو همون حالت برگشت و توی چشمای ات نگاه کرد
یونگی : خیلی خوشگلی
ات : :)
یونگی دستی تو موهای ات کشید
هردو بعد چند دقیقه از جاشون بلند شدن و لباساشون رو عوض کردن و راه افتادن سمت خونه درختی مارلنا
مارلنا دیدشون
یونگی : بیا پایین بریم دشت
مارلنا : دیشب خوش گذشت ( شیطون و منحرفان عه)
یونگی ات به هم نگاه کردن
یونگی : چی ؟!
مارلنا : صدای ناله هاتون یکم به گوش میرسید چیکار میکردین
یونگی دستپاچه شد
یونگی : کمرم درد میکرد
مارلنا : اهان ( پوزخند )
مارلنا از خونه درختی پایین اومد و هر سه تا سوار اسب شدن ( گفته باشم ات وسایل پیک نیک آورده )
و راهی دشتی شدن که نزدیکی اش یه برکه بود از اسب پایین اومدن و اسب هارو به درخت بستن
زیر انداز پهن کردن و نشستن
مارلنا : میرم گل بیارم
ات : باشه
بعد از اینکه مارلنا رفت یونگی ات رو تو بغل خودش کشید
یونگی : موهاتو ببافم؟
ات : باشه
یونگی شروع کرد موهای ات رو بافتن هر از گاهی موهای ات رو بو میکرد
تا اینکه مارلنا رسید
مارلنا داخل موهای بافت ات گل گذاشت
مارلنا : واقعا فرشته شدی
ات لبخند زد
- ۴.۶k
- ۲۴ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط